| اگرپرسی که سالک کیست در فعل |
| بـود رهــرو رود منـزل بـه منـزل |
| ره سـالک بــود راه شهیـدان |
| جهادی می کند در راه منـّان |
| از آن راه رفتگان که عاشقانند |
| که گمنامند و از اسـرار دانند |
| اگـر در ره کنند مـوت اِرادی |
| شهید آنها شوند درراه هادی |
| اگر دیدی که بی نام و نشان است |
| نشـان سـالکی زان بی نشان است |
| شهیـدی بینـی اَر بـی نام خفته |
| بود سـالک که انـدر جـام خفته |
| بنوشیـد او مِــی و جـام بـلا شـد |
| رُخش دید و به عشقش مبتلا شـد |
| زد او شمشیر را بر سینه خویش |
| که خودبینیش را بردارد از پیش |
| جهادش چون جهاد ذوالفقـار است |
| به هر دم در جهادی رهسپار است |
| نباشـد غافـل از ذکــر خفـی او |
| که قلبش را نمایـد صیقلـی هـو |
| اگر ذکرش رسد در سّر الاَسرار |
| نگنجد قیل و قالی هیچ در کار |
| اگربینـی که هر سـالک خمـوش اسـت |
| فقیر و مست و از جان در خروش است |
| نرانـد بر زبـان جـز نـام هـو را |
| رَوا نبـود بــرد جــز نـام او را |
| زِهر توبه به یک منزل رسیدند |
| به هر وادی چهل منزل بریدند |
| نباشـد طـیّ منـزل از سیاحت |
| سلوک و قطع آن باشد ریاضت |
| زِچهل منزل اگر گردی تو آزاد |
| نمایـی خانـه ی دل را تـو آباد |
| اگر گویـی چه باشد نام منزل |
| بود جمع حجاب بر روزن دل |
| حجابی را که ظلمانـی بود نام |
| زِنفس جسم می آید به انجام |
| دگـر باشـد ز ِنورانی حجابـی |
| که باشـد او اسیـر هر ثوابـی |
| به هر منـزل حجابـی دور گردد |
| در آخر نفس دون مهجور گردد |
| شهیـدان عاشقـان رهنوردنـد |
| فقیران و خدا جویان و مَردند |
| زِ منزل ها زِوادی ها گذشتند |
| به نور معرفت دل را سرشتند |