شبی در حال خود با ذکر مولایم سحر کردم |
به همراه ملائک سجده و عزم سفر کردم |
در آن لحظه زمین و آسمان هم عطِر افشان بد |
زبوی عطِر او بیخود شدم قصد سفر کردم |
پس از سجده به قصد قربت یارم در این وادی |
تمنّای وصال یار را با چشم تر کردم |
زدم آبی به صورت تا که باشد آبرو بر من |
فکندم آبروی ظاهر واز خود سفرکردم |
وضو با اشک می سازم که آن حالیست بی توصیف |
ولی با شستن دستان زهر چیزی گذر کردم |
زدم بر هم دو دستم را و تا اعماق جان رفتم |
یکی شد ظاهر و باطن زغیر حق حذر کردم |
کشیدم مسح را بر سر که تا در تارک دنیا |
که هر چیزی به غیر حق بود در سر به در کردم |
در آخر می نماید آخرین مسحش به پا عباس |
رها از جسم ناسوتی به ملک الله سفر کردم |