تجلی عشق : جانم رضا (ع)

در ها بـه رویـم بسته شد
از غم دلم بشکسته شد
جسم و روانـم خسته شد
جانم رضـا ، جانم رضـا
امیـد به عشقت بستـه ام
دل از همـه بگسسته ام
بـا مهــر تـو وابستــه ام
جانم رضـا ، جانم رضـا
جوشی بزن بر جان و دل
بیرون شوم از آب و گل
نـامـت بـگویــم متّصــل
جانم رضـا ، جانم رضـا
اشکم ز چشمم شد جدا
باشـم به عشقت مبتـلا
از بـار غــم گـردم رهــا
جانم رضـا ، جانم رضـا
شوقـی درونـم لانـه کرد
عشقت مـرا دیـوانه کرد
آواره از کـاشـانــه کـرد
جانم رضـا ، جانم رضـا
من آمـدم در کـوی تـو
فیضـی بـرم از بـوی تو
سیری کنم از سوی تـو
جانم رضـا ، جانم رضـا
دیــدم بســی زوّار تـو
روشـن دل و بیمـار تو
از تـربــت و اَنــوار تـو
جانم رضـا ، جانم رضـا
عباس که حیران گشته او
از فیض درمان گشته او
مجـذوب سلطان گشته او
جانم رضـا ، جانم رضـا

استاد عباس شهریاری سنگسری