تجلی عشق : هستی

اینـک ای سـالک بگویـم رمـز راز
تا که از عرفـان کنم یک نکته باز
هستــی مطلــق فقط آنِ خـداسـت
بنده ی مطلق هم از حیوان جداست
تا کنـی احسـاس هستـی بـی دمی
چون نداری دَم تو پس بی همدمی
دَم رو حانـی بـه دام اولیـاسـت
با ولی باشی انیست هم خداست
همدمـی بـا او فنایت مـی کند
از منازل برده شاهت مـی کند
تا که می بینی خودت را بی نیاز
نشکفـد حـسّ نیــازت در نمـاز
دم زهستـی گـر زنـی در فکـر خود
خود تو باشی پرده ای در سیر خود
گـر شـوی آگه ز نفسـت وارهـی
چون که باشی مدعی رُسوا شوی
تا که می بینی فقط هستی خود
تو نبینـی نفس خود بینـی خود
بینی ار خود کی شناسی خویش را
محـو سـازی عقـل دور اندیـش را
بینـی ار خود کی شناسـی خالقت
نفس دون مـی گردد عقـل کاملت
نفس هستی سلطه عقل است و بس
عقل اسیـر است و نبینـد هیچ کس
دم ز هست خود زدن انکاری است
منکری از حق و خود پنداری است
چون نمود انکاری ابلیس اینچنین
خود نگر شـد گشت شیطان لعین
چون که شد عباس در ره نکته بین
گشـت سیــری آشـکارا اینچنیـن

استاد عباس شهریاری سنگسری