اینـک ای سـالک بگویـم رمـز راز |
تا که از عرفـان کنم یک نکته باز |
هستــی مطلــق فقط آنِ خـداسـت |
بنده ی مطلق هم از حیوان جداست |
تا کنـی احسـاس هستـی بـی دمی |
چون نداری دَم تو پس بی همدمی |
دَم رو حانـی بـه دام اولیـاسـت |
با ولی باشی انیست هم خداست |
همدمـی بـا او فنایت مـی کند |
از منازل برده شاهت مـی کند |
تا که می بینی خودت را بی نیاز |
نشکفـد حـسّ نیــازت در نمـاز |
دم زهستـی گـر زنـی در فکـر خود |
خود تو باشی پرده ای در سیر خود |
گـر شـوی آگه ز نفسـت وارهـی |
چون که باشی مدعی رُسوا شوی |
تا که می بینی فقط هستی خود |
تو نبینـی نفس خود بینـی خود |
بینی ار خود کی شناسی خویش را |
محـو سـازی عقـل دور اندیـش را |
بینـی ار خود کی شناسـی خالقت |
نفس دون مـی گردد عقـل کاملت |
نفس هستی سلطه عقل است و بس |
عقل اسیـر است و نبینـد هیچ کس |
دم ز هست خود زدن انکاری است |
منکری از حق و خود پنداری است |
چون نمود انکاری ابلیس اینچنین |
خود نگر شـد گشت شیطان لعین |
چون که شد عباس در ره نکته بین |
گشـت سیــری آشـکارا اینچنیـن |