| روزی اَندر آخـرین حـج الـوداع |
| وحی می شد بر نبی بی اِنقطاع |
| زد نبی یک لحظه چشمان را به هم |
| چون ندایی می رسید از ذوالکرم |
| گشت سنگین اَبـروان بر صورتـش |
| تـا که گویـد وحی را بر اُمّتش |
| گفـت او تـا کـاروان مـأوا کنند |
| از شتـرها آن جَهـازان وا کنند |
| در میـان گـودی خـمّ غدیـر |
| مسلمیـن گشتند جمع از اَمر میر |
| چون جَهازان بر زمین انبوه شد |
| از جهـازی بر جهـازی کـوه شد |
| مصطفی شد با علی بر روی آن |
| تـا نبـاشد بیـن خلق اَنـدر نهان |
| مصطفی زد دست بر رشم علی |
| تـا بگویـد بـر خلایـق مطلبـی |
|
زد نـدا بـی پـرده ختم الانبیاء |
| گوش داریـد آیتـی از کبریـا |
| آیتـی فرمـوده حـق از ایلیـا |
| که علی باشد ولی در دو سرا |
| حجت حق این زمان پایان گرفت |
| پرتو انوار حق میدان گرفت |
| هست حیـدر والـی از بهر شما |
| چون ندایی آمد از عرش خدا |
| این ولی حقّ و هادی شماست |
| رهبر عشاق و فانی در خداست |
| نـام مـولا گشت کـرّار زمـان |
| چون مکـرّر آمد او انـدر جهان |
| چون نـدا بشنید عبـاس از نهان |
| گشت مجذوب صدا او در زمان |