تجلی عشق : چند دوبیتی

نميدانم دلم با من چه ها كرد
اسيـر باده و ميخانـه ها كرد
بِبُـردم در ره وادي حيــرت
نشان وصلِ حق را آشنا كرد
چرا امشب دل من بي قراره
هـواي ديـدن معشـوق داره
زنم دستان به زانو از سر عشق
كه تـا جونـم زسينه سـر برآره
نمي دانم چرا حيرانم امشب
هـم آواي دل نالانـم امشب
ندارم غير عشقش هيچ در دل
ز هجـر روي او گريانـم امشب
رفيـقان ميــل ديــدارش نمــودم
به شوق ديدنش چون شمع سوزم
به ديـدارش رَوَم با ديده ي دل
وصـال از دل بـه دلدارم بجويم
چراغ ديده مون پُر نوره امشب
وصـال كوي او آسـونه امشب
خداونـدا نمـا راهـم به سويـت
هدايت كن دل مستونه امشب
دل پُـردردم امشب بـي قراره
نمـي دانـم تمنّـاي كه داره
اگر خون جـاي اشك از ديـده باره
غم عشق است و سَر از دل بر آره
زعشقت يـا علـي ديـوانه گشتـم
چو مجنوني برون از خانه گشتم
نشـانت را گرفتـم در خـرابـات
شدم رسوا و هم افسانه گشتم
نظر كردم به هر سويي بديدم
ولايت را زِ هر روحـي بديدم
به ديرو مسجد و كعبه نشستم
نشـانت از خَـم ابـرو بـديـدم
ز كوي و برزنت گيرم سراغت
زِعاشق جويم و عارف جمالت
به نامت چون شود جاري زبانم
شـوم مدهوش از سّـر كمالت
در اين عالم ز عشقت بي قرارم
قراري جز به كويـت من ندارم
نباشد غير عشقت هيچ در سر
شـده گريـه انيـس روزگـارم
من عباسم به لب ذكر تو دارم
جـدا از غيـر و تنها در ديـارم
به جـرم عاشقي جايي ندارم
رهـا باشد ز كثرت روزگارم

استاد عباس شهریاری سنگسری