| هجـر یـار آخـر به پایـان مـی رسد |
| مـوسـم گُـل در بهـاران مـی رسـد |
| بوی عطر جان و جانـان مـی رسـد |
| حرکتی در جسم و در جان می رسد |
| از درونـم دل چــو آوا مـی کنــد |
| دیـدن رویــت تمنّــا مـی کنـد |
| در شهـودم عشـق غوغـا مـی کند |
| سِـرّ وحـدت را هویـدا مـی کنـد |
| غربـت جمعـه مرا جـان مـی دهد |
| در غروبـش نـور ایمـان مـی دهد |
| خواری تـن را به پـایـان مـی بـرد |
| وعدة دیـدار و سـامـان مـی دهد |
| چون تو آیـی خانه را آذیـن کنـم |
| رسم مهمـانـداریت آییـن کنـم |
| مرکب عشقی به راهـت زین کنـم |
| سـر دهم جان را فدای دین کنم |
| بـوی تو هر جمعه بـر جانـم رسـد |
| مـژده ی آزادی و کامـم رســد |
| چون شود حاصل به دل دیـدار تو |
| قوّتـی در جـان و ایمـانم رسـد |