الهـی بـا تـو گویــم راز دل را |
نباشـد جز تو آگه حال و فعل را |
تـو آگـاه از قلوبـی ای خـدایـا |
تو ناظـر بـر خطـوری ای خدایـا |
تـو ستـار و رحیمـی یا الهـی |
چـرا دستـم نگیـری یـا الهـی |
همه درد و تویی شفای دردم |
همـه قیـد و تـویـی رَهـای بنـدم |
که در بند حجاب از روزگارم |
که در جسـمم اسیـر جسـم زارم |
به هر کس دل دهم خیری نبینم |
که حُبّـت در ازل کـردی نصیـبم |
ز خود بیگانه وَز عشـق تو مستم |
بـه جـرم عاشقــی آواره هســتم |
چو شمع سوزم ز نورت جان بگیرم |
رهـا از تـن رَه جــانــان بگیــرم |
صدایم کن فنایـم کن تو امشـب |
خلاصم کن رَهایـم کن تو امشـب |
صدایـت را ز کویت من شنیـدم |
به سویت با دل و جان پر کشیدم |
که هم سر داده و پیمان ببستم |
منـم عبـاس کـز مـوی تو مستـم |