تجلی عشق : راز دل

الهـی بـا تـو گویــم راز دل را
نباشـد جز تو آگه حال و فعل را
تـو آگـاه از قلوبـی ای خـدایـا
تو ناظـر بـر خطـوری ای خدایـا
تـو ستـار و رحیمـی یا الهـی
چـرا دستـم نگیـری یـا الهـی
همه درد و تویی شفای دردم
همـه قیـد و تـویـی رَهـای بنـدم
که در بند حجاب از روزگارم
که در جسـمم اسیـر جسـم زارم
به هر کس دل دهم خیری نبینم
که حُبّـت در ازل کـردی نصیـبم
ز خود بیگانه وَز عشـق تو مستم
بـه جـرم عاشقــی آواره هســتم
چو شمع سوزم ز نورت جان بگیرم
رهـا از تـن رَه جــانــان بگیــرم
صدایم کن فنایـم کن تو امشـب
خلاصم کن رَهایـم کن تو امشـب
صدایـت را ز کویت من شنیـدم
به سویت با دل و جان پر کشیدم
که هم سر داده و پیمان ببستم
منـم عبـاس کـز مـوی تو مستـم

استاد عباس شهریاری سنگسری