ای که نشسـته مهـر تـو در عمـل و بیـان مـن |
هیـچ نمـانده غیـر تو در فکـر و در لسـان مـن |
ای که کشیـده ای نقـاب دردیـده و عیـان مـن |
چون تو نشسته ای به دل در دل و دیدگان من |
ای که گرفته ای حواس هم ظاهر و نهان من |
هیـچ نجویـم غیـر تـو پیوستـه لا مـکان من |
ای که گرفته ای زمان در فکر و هم روان من |
روز و شبم شده یکـی یکسـره لا زمـان من |
ای شده عشق و مهر تو گناه من به جان من |
گردیده جـرم عاشقـی هدیـه ز دلستـان من |
ای که نموده ای اثر در جان و هم روان من |
هرگـز نگویـد از کلام جـز نام تو زبـان من |
ای که زبـان بیـان کنـد نـام تـو با دهـان من |
خالی نماید از گنـاه هم جسم و هم روان من |
ای که ربوده ای ز دل با یک نگاه ایمان من |
خود آن نگاه تو شده ایمـان دو جهـان من |
عبـاس باشـد نـام من محـو تـو دیدگـان من |
جز تو نبینم چون تویی در ظاهر و پنهان من |