تجلی عشق : غوغای درون

گفتند چـرا چنینی گفتـم مرا چنیـن است
گفتند بیا چنین کن گفتم مرا چنین نیست
گفتند چرا خموشی گفتم که نیست درلب
غوغاسـت در درونـم نجواست در دل شب
گفتنـد چرا غمینـی گفتـم زِ او چنینـم
از هجـر او غمینـم در عشـق او چنینـم
گفتنـد گـو غـم یـارگفتـم لبـم خمـوش اسـت
سرّیست در خموشی دل در فغان و جوش است
گفتنـد چـرا فقیـری گفتـم فقیــر اویــم
در مال نیست فقری من قرب عشق جویم
گفتنـد هست مسلخ گفتـم نمـی هراسـم
در شور و عاشقی ها سر پای عشـق بـازم
گفتند زنند تهمت گفتـم سـلوک این اسـت
آن راه عشق بازی خود مسلخش چنین است
گفتنـد آبـرو رفت گفتـم غمـی ندارم
دادم به راه محبوب جز عشق او ندارم
گفتند رُخت شده زرد گفتم برای اویم
از پا فتـاده ام من جویـای روی اویـم
گفتند رَها کن عباس گفتم رَهی ندارم
جز کـوی دلبر خود من درگهـی ندارم

استاد عباس شهریاری سنگسری