گفتند چـرا چنینی گفتـم مرا چنیـن است |
گفتند بیا چنین کن گفتم مرا چنین نیست |
گفتند چرا خموشی گفتم که نیست درلب |
غوغاسـت در درونـم نجواست در دل شب |
گفتنـد چرا غمینـی گفتـم زِ او چنینـم |
از هجـر او غمینـم در عشـق او چنینـم |
گفتنـد گـو غـم یـارگفتـم لبـم خمـوش اسـت |
سرّیست در خموشی دل در فغان و جوش است |
گفتنـد چـرا فقیـری گفتـم فقیــر اویــم |
در مال نیست فقری من قرب عشق جویم |
گفتنـد هست مسلخ گفتـم نمـی هراسـم |
در شور و عاشقی ها سر پای عشـق بـازم |
گفتند زنند تهمت گفتـم سـلوک این اسـت |
آن راه عشق بازی خود مسلخش چنین است |
گفتنـد آبـرو رفت گفتـم غمـی ندارم |
دادم به راه محبوب جز عشق او ندارم |
گفتند رُخت شده زرد گفتم برای اویم |
از پا فتـاده ام من جویـای روی اویـم |
گفتند رَها کن عباس گفتم رَهی ندارم |
جز کـوی دلبر خود من درگهـی ندارم |