ساقی که می دهد مِی از سوی خدا |
پیمـانـه مـی دهد از بـادۀ فنـا |
سـالک گرفته ره در سوی کوی یـار |
عارف گرفته فکر در وحدت و بقا |
آن پیر مِی فروش چون می دمد به مِی |
نقش جمـال یـار یا فکر اولیـاء |
باشـد جمـال یار کو می دمد به مِی |
تا صیقلی شود دل از بد و خطا |
از سر ذکر هو سالک شود رَها |
با اشک و با شعف با گریه و ثنا |
آید شمیم گل از باغ مرتضی |
ساقیست می برد تا عرض و تا سما |
سالک گرفته مِی در حالت فناست |
ساقی نشسته او در عالم بقا |
عباس شد که مست مجذوب روی یار |
بــود از کــرام حـق وز لطـف اولیــا |