تجلی عشق : بزم عارفان

ساقـی که می دهد مِـی از خُـم فنا
بخشـد بـه سـالکان بـاده پیـاله ها
مطرب که می خورد، مِی از مِی وَلا
بی خود شود زِخود،گردد زِخود جُدا
مطرب گرفته ساز خوش می زند نوا
در کُنـج میـکده در جمـع اصفیـا
آیـد صدای سـاز از پیـر خوش نـوا
صوت و نـوای او شد غـرق کبریـا
ساقی و سـالکان مستند و هم صدا
بـا یک نگاه پیـر رفتنـد و در فنـا
شـاعر شـود فنــا در نــزد اولیـــا
و از فیض خـم هو گویـد ترانه ها
کاتب که خوانده او درس فنـا بقـا
در شـرح عاشقـی سـازد فسانه ها
عبـاس شد رَها از کثـرت و هوی
وحـدت رسیـده او از خُـمّ بـا وَلا

استاد عباس شهریاری سنگسری