| خدایا از آن شب که در جذبه ام |
| ندارم خبر از خود و کرده ام |
| نگاهـی چو افکنـده بر لـوح دل |
| ندارم اِراده نه در حال و فعل |
| زنوری که من جذبه می خواندمش |
| بُد آن نور حق آنچه می دیدمش |
| پریشان و مجذوب و مست تـوام |
| به کوی وَلا مِـی پرست توام |
| غریبـم ز عالـم غریـب از تنـم |
| سـرای غریبـان بـُود مدفنـم |
| غریبـم ز دنیـا ز خویش و تبـار |
| نه محبوب و یاری به غیر از تو یار |
| تو فعل غریبـی بـه من داده ای |
| مـرا در ره خویـش بنهـاده ای |
| غریب فقیر از عمل صالح است |
| ره غیر هو را به دل مانع است |
| غریبـی بود نعمتـی در جهان |
| که عبـاس باشد از آن شادمان |