تجلی عشق : یقظه ی پیر

یک نظر برمن فکند جانانه ای
برد عقلم را شدم دیوانه ای
آتشی زد در درونم یکسره
یافت پایان از وجودم دغدغه
آتشی افروخت شعله ور شدم
فارغ از جسم و روان و سر شدم
شعله ی آتش که زد بر جان من
برد تاراج آنچه بود از آن من
شعله سوزاند از درونم هر چه بود
از عداوت وز جهالت اَر که بود
هر چه بود از غیر او اندوخته
بعد از آتش جملگی شد سوخته
بعد از آن هم نـور یقظـه شـد پدید
عشق هستی سوز عباس شد شدید

استاد عباس شهریاری سنگسری